سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 94/3/28 | 1:57 عصر | نویسنده : pardis

آهــــــوی چشم های تو از من رمیده است
در من جنون به حد نـــــهایت رسیده است
من مانده ام چگونه به تو مبتـــــــــلا شدم
دیوانه نگاه تو اصلا چــــــــــــــــــــرا شدم
شاید که بخت تیره و برگشته ام تـــــویی
افسار نفس سرکش و سرگشته ام تـویی
قــــــــــــــــــدیسه معاصر جادو بیان من
اسطوره ی یــــــــــــــگانه شعر زمان من
بانـــــــــــــــوی پله های رسیدن به آرزو
بانوی بعض های گره خورده در گــــــــلو
ام الــــــــــــجنون باکره ی شانه مرمری
یکتا ترین الهه زیبــــــــــــــــــــــای آذری
ای چشم های میشی تان چشمه ی غزل
بانوی از نژاد عروســــــــــــــان بی بـــدل
تندیس بیت های هراسان مثـــــــــــنوی
ماه بلند نسل غزل های منـــــــــــــزوی
مهتــــــــاب برکه های پریشان غزال من
بومی ترین الهه نـــــــــــــازک خیال من
همسایه قدیمی شـــــــــــهر فرشتگان
تنها ترین وزارت زیبایی جــــــــــــــــهان
آتش ترین ترانه من ، شعر بی نـــــــقاب
بانوی پارک لالــــــــه و میدان انـــــقلاب
شرقی ترین الهه بالا بـــــــــــــلند من
زیبای نیمه خفته گیسو کــــــــمند من
محصول باغ سبز غزل های باغــــــــبان
روشن ترین ستاره شب های آســـمان
گلدان پشت پنجره ی خانه های غـــــم
تنها دلیل بودن من ، عشق محتـــــــرم
از آن زمان که بی تو شدم ، گریه میکنم
این روزها به حال خودم گریــــــه میکنم
این روز ها زمینه مرگـــــــم فراهم است
دنیای من بدون تو شکل جهنـــــم است
این روزهای بی تو بدور از تـــــــــــصورم
این روزها به درد خودم هم نمیـــــخورم
ای آنکه خاک را به نظر کیـــــــمیا کنی،
باید مرا به گوشه چشمت فــــــنا کنی
***
چیزی نمانده در طلبت جان فدا کنم .
چیزی نمانده دین و دلم را رها کنم.
چیزی نمانده از سر دلتنگی و جنون،
تنها به سوی چشم شما اقتدا کنم.
***
باید بگویمت که تو پــیر طریقتـــــــــــی
من را تو رهنمای مسیر طریــــــــــقتی
عشق مجازی ات به حقیقت مرا کشاند،
دیوانه بازی ات به طریقت مرا کشـــــاند
من با تو عـــــــاشقانه ترین مثنوی شدم
اصلا به لطف چشم شما ، مولوی شدم
باید که عاشقانه حــــــــــمایت کنی مرا
من با تو صادقم که هدایـــــــت کنی مرا
درگیر و دار فلسفه ها شــــــاعرت شدم
شاعر شدم که از تو بگویم نه از خـــــودم
از تو که ریشه در دل و جــــانم دوانده ای
با خود مرا به مرز جنـــــــونم کشانده ای
شاعر شدم که درد دلـــــــم را بیان کنم
خود را دوبـــــاره مضحکه ی این و آن کنم
این مبتلای من شد و (آن) مبتلای تــــــو
آن جای من نشسته و (این) هم به جای تو
این یک زن است که آمده جات نشسته است
در استکان قهوه من نقـــــــش بسته است
آن خائن است و آمده هم بـــــازی ات شود
تا موجب و شکســـــت و بر اندازی ات شود
آن آمده به خود که تصرف کند تــــــــــو را ،
از تو که خسته شد ، همه جا تف کند تو را
بعد از تو میرود ، نفسی تازه میــــــــکشد
یک گوشه مینشیند و خـــــــمیازه میکشد






  • paper | تبادل اطلاعات | پرشین بلاگ