دلی که عاشق چشم تو بود بانو جان
دوباره دفتر مار را گشود بانو جان
به یاد خاطره اش با تو منزوی تر شد
و بهترین غزلش را سرود بانو جان
غرورِ غربتی ام را شکست تنهایی
که عاشقانه بگویم درود بانو جان
دلم گرفته از این دوره ی غزلمرگی
دلم گرفته از این قرن ِدود بانو جان
دلم گرفته ولی گریه ام نمی گیرد
سکوت و بغض و جنونم شهود بانو جان
شنیده ام که مرا روی ِ بومِ چشمانت
کشیده ای به صلیبی عمود بانو جان
تو را برای خودش آفریده می دانم
همین خدایِ غریب و ودود بانو جان
تو سیبِ سرخِ غزلهایِ (باغبان) هستی
خدا سپرده تو را دستِ رود بانو جان
همیشه گفته ام این را که دوستت دارم
تو را به جان ِخودم بی حدود بانو جان
و بی تو من به غزلهای حضرت حافظ
تفألی زده ام صبح زود بانو جان
"رسیده مژده که ایام غم نخواهد ماند"
چه مژده ای تو نباشی چه سود بانو جان
"بهروز باغبان
آهــــــوی چشم های تو از من رمیده است
در من جنون به حد نـــــهایت رسیده است
من مانده ام چگونه به تو مبتـــــــــلا شدم
دیوانه نگاه تو اصلا چــــــــــــــــــــرا شدم
شاید که بخت تیره و برگشته ام تـــــویی
افسار نفس سرکش و سرگشته ام تـویی
قــــــــــــــــــدیسه معاصر جادو بیان من
اسطوره ی یــــــــــــــگانه شعر زمان من
بانـــــــــــــــوی پله های رسیدن به آرزو
بانوی بعض های گره خورده در گــــــــلو
ام الــــــــــــجنون باکره ی شانه مرمری
یکتا ترین الهه زیبــــــــــــــــــــــای آذری
ای چشم های میشی تان چشمه ی غزل
بانوی از نژاد عروســــــــــــــان بی بـــدل
تندیس بیت های هراسان مثـــــــــــنوی
ماه بلند نسل غزل های منـــــــــــــزوی
مهتــــــــاب برکه های پریشان غزال من
بومی ترین الهه نـــــــــــــازک خیال من
همسایه قدیمی شـــــــــــهر فرشتگان
تنها ترین وزارت زیبایی جــــــــــــــــهان
آتش ترین ترانه من ، شعر بی نـــــــقاب
بانوی پارک لالــــــــه و میدان انـــــقلاب
شرقی ترین الهه بالا بـــــــــــــلند من
زیبای نیمه خفته گیسو کــــــــمند من
محصول باغ سبز غزل های باغــــــــبان
روشن ترین ستاره شب های آســـمان
گلدان پشت پنجره ی خانه های غـــــم
تنها دلیل بودن من ، عشق محتـــــــرم
از آن زمان که بی تو شدم ، گریه میکنم
این روزها به حال خودم گریــــــه میکنم
این روز ها زمینه مرگـــــــم فراهم است
دنیای من بدون تو شکل جهنـــــم است
این روزهای بی تو بدور از تـــــــــــصورم
این روزها به درد خودم هم نمیـــــخورم
ای آنکه خاک را به نظر کیـــــــمیا کنی،
باید مرا به گوشه چشمت فــــــنا کنی
***
چیزی نمانده در طلبت جان فدا کنم .
چیزی نمانده دین و دلم را رها کنم.
چیزی نمانده از سر دلتنگی و جنون،
تنها به سوی چشم شما اقتدا کنم.
***
باید بگویمت که تو پــیر طریقتـــــــــــی
من را تو رهنمای مسیر طریــــــــــقتی
عشق مجازی ات به حقیقت مرا کشاند،
دیوانه بازی ات به طریقت مرا کشـــــاند
من با تو عـــــــاشقانه ترین مثنوی شدم
اصلا به لطف چشم شما ، مولوی شدم
باید که عاشقانه حــــــــــمایت کنی مرا
من با تو صادقم که هدایـــــــت کنی مرا
درگیر و دار فلسفه ها شــــــاعرت شدم
شاعر شدم که از تو بگویم نه از خـــــودم
از تو که ریشه در دل و جــــانم دوانده ای
با خود مرا به مرز جنـــــــونم کشانده ای
شاعر شدم که درد دلـــــــم را بیان کنم
خود را دوبـــــاره مضحکه ی این و آن کنم
این مبتلای من شد و (آن) مبتلای تــــــو
آن جای من نشسته و (این) هم به جای تو
این یک زن است که آمده جات نشسته است
در استکان قهوه من نقـــــــش بسته است
آن خائن است و آمده هم بـــــازی ات شود
تا موجب و شکســـــت و بر اندازی ات شود
آن آمده به خود که تصرف کند تــــــــــو را ،
از تو که خسته شد ، همه جا تف کند تو را
بعد از تو میرود ، نفسی تازه میــــــــکشد
یک گوشه مینشیند و خـــــــمیازه میکشد
عاشق شده ام حضرت معشوقه کجایی
من مولوی ام شمس اگر جلوه نمایی
سعدی نشوم تا در بستان نگاه و
آغوش گلستان شده ات را نگشایی
وحشی شده ام تا ز تو جامی بستانم
جامی بستانم نه به شاهی به گدایی
در مجلس خوبان تو چه کردی که شنیدم
شرمنده ی لطفت شده صد حاتم طایی
ای شرب دهان تو می دولت عشاق
ای قند لبت نسخه ی عطار و دوایی
ای مردمک چشم تو منظومه ی شمسی
ای چشم تو آتشکده ی عهد هخایی
دیوانه شدم در طلبت بس که به دیوان -
دیوان غزل فال زدم تا تو بیایی
حافظ خبری از تو ندارد که بگوید
میترسم از این بی خبری ماه رهایی
مانند پلنگی که نگاهش سوی ماه ست
من شهره ی شهرم به همین سر به هوایی
از من که دچارت شده ام یاد نکردی
در وقت سفر با غزل تلخ جدایی
<<ای تیر غمت را دل عشاق نشانه >>
ای منظر چشمان تو کشکول بهایی
بااین همه تنهایی و رسوایی و دوری
شاعر شده ام تا که بگویم که خدایی
خال لب تو نقطه ی پرگار وجود است
اصلا تو خودت دایره قسمت مایی
زیباتر از چشمان آهو بود چشمش
بنیانگذار شهر جادو بود چشمش
مردم! "شنیدن کی بود مانند دیدن؟"
دیدم که چون حافظ غزلگو بود چشمش
.: Weblog Themes By Pichak :.